ایمیل هاو چت هامان این طوری شروع می شد:سلام مادری / سلام پسری. «رشید اسماعیلی» را می گویم؛ فرزندی نادیده.او را یکی از دوستان نازنین ـ که امروز زندانی ست ـ معرفی کرده و نوشته بود:باسوادست،خوب می نویسد.حیف است حالا که از دانشگاه اخراج شده، قلم هم از دستش گرفته شود.
اینطوری بود که شد نویسنده روز.هر چه هم شرط و شروط گذاشتم که نوشتن در روز،برایت مشکل ساز نشود، به خرجش نرفت و شد رشیداسماعیلی، نویسنده روز؛نویسنده ای که هر وقت نمی نوشت یعنی زندان بود؛زندان هایی چند باره.آزاد که می شد، چند روز بعد مقاله اش در ایمیل ام بود.آخر بار که دستگیرش کردند اما،نمی دانم با او چه کرده و به او چه گفته بودند که برایم نوشت:«فعلا تا مدتی نمی توانم بنویسم».
اندوهگین شدم. برایش نوشتم، پاسخش این بود:«دائما یکسان نماند روزگار...درست میشه مادری....درست هم نشد می گذرد.»
حالا خبر آمده که درست نشده، گذشته است.
حالا نشسته ام و بهت
زده، یکایک ایمیل هایش را باز خوانی می کنم.ایمیل ها هر بار اسم و آدرسی تازه دارد از ترس آقایان. مضمون نهاییش اما یکی ست:دل نگرانی برای ایران و دیگر فرزندان ایران.هم برای مهدیه گلرو می نوشت هم عبدالله مومنی، هم بهاره هدایت هم حسین رونقی.. و بیش از همه کروبی.پیرمرد بدجوری به دل دانشجوی محروم از تحصیل ما نشسته بود؛دانشجویی که اگر چه از درس و تحصیل بازش داشته بودند اما از خواندن نه.بسکه شیفته خواندن و دانستن بود.بودن در محیط «آکادمیک»؛همان جا که جایش بود.
چقدر دلم می خواست دستش را می گرفتم و می بردمش به دانشگاه بزرگی که می روم؛همان جا که برای همیشه جای فرزندانی چون او در آن خالی ست.هر بار باید با جزییات از دانشگاهم برایش می نوشتم، از آخرین کلاس های استاد،آخرین نحله های فکری... .از سکوت هایش در می یافتم چه اندازه دلش با آن دانشگاه رفته، اما در عملش می دیدم که زندگی را با فردای ایران،با رهایی ایران، گره زده است؛فردایی که برایش هزار برنامه داشت؛فردایی که نرسید.
این آخری ها ، برایم نوشته بود:« واقعا خسته ام.از صبح درگیری دارم.فلاکت و نکبت زندگی مارا گرفته است....احساس می کنم دیگر توانی برای بحث ندارم.خسته ام.خسته.نمی دانید اینجا با چه وضعی زندگی می کنم.باز با همه این بدبختی ها پیگیر مسائلم.این در و آن در می زنم، می نویسم...اما دیگر احساس می کنم نمی توانم بنویسم.مثل ظرفی که لبریز شده باشد...».
ولی خودش هم می دانست ظرفی نبود که لبریز شود؛هم موج می ساخت و هم با هر موج، نیرو می گرفت.از خاتمی تا هاشمی، از موسوی تا عبدالله نوری،از کروبی تا روحانی.هر که به میدان آمد، رشید همراهش شد.به پرنده باور نداشت، دل بسته پرواز بود.اعتقادش این بود که باید تغییر و اصلاح را به حکومت تحمیل کرد.چه شد که مرگ بر او تحمیل شد؟
دوست داشتم بیشتر از او می نوشتم اگر گریه امان می داد...
لینک مطلب در روز آنلاین:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر